1. این روزها افتاده ام روی دور کتاب خوانی. با خودم قرار گذاشته ام حداقل هر ماه بین سه تا پنج کتاب بخوانم. تا الان ادواردو، استاد عشق و اوسنه ی گوهرشاد را خوانده ام. دنیای صوفی هم احتمالا کتاب بعدی است. شاید دیوانگی باشد اما من کتاب خواندن و پرواز با شخصیت هر کتاب را دوست دارم.

 

2. دلم برای یک بیرون رفتن درست و حسابی با رفیق جان تنگ است. اگر مسافرت باشد که خیلی بهتر است!ترجیحا هم مشهد...

 

3. خانه نوعروس روح نداشت ولی تا دلتان بخواهد زرق و برق داشت! من هیچوقت این خانه ها را نفهمیدم...

 

4. دلم می خواهد چهار نفر آدم را تجربه شان کنم، سال گذشته  دقیقا در این روزها از این خانواده به معنای واقعی کلمه متنفر بودم؛ منی که همیشه آدم ها رو دوستشان داشتم و کنارشان حالم بهتر بود... در سفر اربعین رفیق جان همه تلاشش را کرد که در مورد این چهار نفر برایم توضیح بدهد. لطف ارباب بود همه بدی ها پر کشید و حالا سر سجاده مهمان دعاهایم هستند...

 

5. هیچ وقت به وکیل ها حس خوبی نداشتم، مخصوصا بعد از این که رفیق جان در یک دفتر وکالت مشغول به کار شد. از آن روز به بعد من هر جا یک وکیل می دیدم حالم بد می شد! روز تولد امام حسن(ع)، آقای وکیل برای بچه های نیازمند یک عالم هدیه خریدند و تنقلات. من هم که عاشق بچه ها! از آن روز به بعد دیگر دوستشان دارم بی آن که دیده باشم شان...  مرا با بچه ها امتحان نکنید خیلی خیلی بی جنبه ام!!!