بعد از کلی برنامه ریزی برای ۱۴ اسفند، دو روزقبلش خبر می‌دهی که قرار است برای گرفتن عکس توی جلسه فلانی شرکت کنی. اولش گفتی همش یک ساعت کار دارم. بعدش با هم میریم دنبال برنامه مون. خلاصه یه جوری برنامه ریختم که به حساب خودم به مراسم هفتم عمو هم برسم. آخه تو مراسم خاکسپاری هم نتونسته بودم شرکت کنم. شب چهاردهم زنگ زدی گفتی من از ساعت ۹ تا ۱۱:۳۰  درگیر برنامه هستم.رشما اگه بخوای میتونی بیای یا میتونی هر موقعی که دلت خواست بیایی. بعدش با هم میریم بیرون.  من نمیام چون اگه شما با فلانی حرف بزنی من مزاحمم.جواب شنیدم که فرصت نمیشه اگر بخواهم صحبت کنم بهت میگم برو اونطرف. پس منم  خودمو سبک نمی کنم، اصلا نمیام و من ساعت ده راه می افتم. گفتی نه اگه میخوای بیای یازده به بعدبیا. حدودیکی دو ساعت بعد زنگ زدی گفتی به نظرم کلا برای روز شنبه بیرون بریم. از نظر من هیچ اشکالی نداره. ما همش تو اتوبوسیم. پس بهتره بزاریم برای روز شنبه جواب شنیدی که بهت پیام میدم. یخورده بعدش واتساپ بهت پیام دادم کلی منتظر موندم، جوابی نیومد. وقتی فهمیدم،منتظرم نیستی خواستم بیشتر از این ناراحت نشم، خوابیدم...
+ به نظرم همه آدما فکر خودشون  به غیر ازمن...  از خودم خیلی بدم اومد که اکثرا نادیده گرفته میشم...چرا هر خواسته ای تو داری، من قبول می‌کنم اما تو با من خیلی موذیانه رفتار می کنی.میدونم اگه بهت بگم توجیه می کنی. بعدش میگه اگه می گفتی من نمی رفتم. ولی وقتی می دونستی که قراره با هم بریم بیرون فلانی بهت پیشنهاد عکاسی کرد قبول کردی. بدون اینکه به من فکر کنی.
یاد زهرا بخیر معتقد بود آدما فکر پیشرفت خودشون هستند و منفعنت شون. رفاقت الکی ترین چیز دنیاست...