وقتی از مرکز بیرون زدم به هوای تو تنهای تنها شدم. نه شغلی، نه حرفه ای، نه هنری، نه دوستی، نه رفیقی فقط تنهایی بود و تنهایی وتنهایی.
یه مدت که گذشت، محبتم به آدمای دوروبرم کم شد درست مثل حوصله ام.تنگ شدم و بسته. خونه نشین شدم. کم کم رسیدم به مرحله‌ای که دوست داشتم خودم باشم و اتاقم.بعدش نوبت رسید به مرحله ای که دیگه حتی حوصله تورو هم نداشتم.
اون وقتی که اصرار داشتی با زبون بی زبونی منو هم با خودت همراه کنی؛باید فکر می کردی که من آدم شلوغیام.آدم رفتن و ادامه دادن.
حالا بعد از ۷ ماه که تو نه آدم ساکن بودی و نه خلوت، روز به روز بهتر از همیشه راه خودت رو رفتی. این وسط تو کشمکش شما و بچه های مرکز من شدم آدم خلوت و ساکن و ساکت. تو دنیای خلوتم هر روز کمتر از دیروز آدما رو دوست داشتم. هر چی دورم خلوت‌تر بود خوشحال تر می شدم. هر روز ظرفیتم کمتر از دیروز. هر روز داغون تر از دیروز. ظاهرم می خندید اما درونم گریه می کرد، و هیچ کس نمی فهمید حتی تو... تویی که از همه به من  نزدیک‌تر بودی.