آلبالوی سیاه

یادداشت های مهتاب

دنیای سرد من...

وقتی از مرکز بیرون زدم به هوای تو تنهای تنها شدم. نه شغلی، نه حرفه ای، نه هنری، نه دوستی، نه رفیقی فقط تنهایی بود و تنهایی وتنهایی.
یه مدت که گذشت، محبتم به آدمای دوروبرم کم شد درست مثل حوصله ام.تنگ شدم و بسته. خونه نشین شدم. کم کم رسیدم به مرحله‌ای که دوست داشتم خودم باشم و اتاقم.بعدش نوبت رسید به مرحله ای که دیگه حتی حوصله تورو هم نداشتم.
اون وقتی که اصرار داشتی با زبون بی زبونی منو هم با خودت همراه کنی؛باید فکر می کردی که من آدم شلوغیام.آدم رفتن و ادامه دادن.
حالا بعد از ۷ ماه که تو نه آدم ساکن بودی و نه خلوت، روز به روز بهتر از همیشه راه خودت رو رفتی. این وسط تو کشمکش شما و بچه های مرکز من شدم آدم خلوت و ساکن و ساکت. تو دنیای خلوتم هر روز کمتر از دیروز آدما رو دوست داشتم. هر چی دورم خلوت‌تر بود خوشحال تر می شدم. هر روز ظرفیتم کمتر از دیروز. هر روز داغون تر از دیروز. ظاهرم می خندید اما درونم گریه می کرد، و هیچ کس نمی فهمید حتی تو... تویی که از همه به من  نزدیک‌تر بودی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

مسئله این است صداقت یا حماقت؟

کاش اینقدر باهات صادق نبودم...

اینکه هر چی رو دلت بخواد نصفه نیمه میگی اما وقتی چیزی رو می پرسی با جزئیات میخوای بدونی، منو به تجدیدنظر تو اعتماد کردن بهت می رسونه...

درست یا غلط دارم پنهون کاری رو تمرین می کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

قرار بود...

بعد از کلی برنامه ریزی برای ۱۴ اسفند، دو روزقبلش خبر می‌دهی که قرار است برای گرفتن عکس توی جلسه فلانی شرکت کنی. اولش گفتی همش یک ساعت کار دارم. بعدش با هم میریم دنبال برنامه مون. خلاصه یه جوری برنامه ریختم که به حساب خودم به مراسم هفتم عمو هم برسم. آخه تو مراسم خاکسپاری هم نتونسته بودم شرکت کنم. شب چهاردهم زنگ زدی گفتی من از ساعت ۹ تا ۱۱:۳۰  درگیر برنامه هستم.رشما اگه بخوای میتونی بیای یا میتونی هر موقعی که دلت خواست بیایی. بعدش با هم میریم بیرون.  من نمیام چون اگه شما با فلانی حرف بزنی من مزاحمم.جواب شنیدم که فرصت نمیشه اگر بخواهم صحبت کنم بهت میگم برو اونطرف. پس منم  خودمو سبک نمی کنم، اصلا نمیام و من ساعت ده راه می افتم. گفتی نه اگه میخوای بیای یازده به بعدبیا. حدودیکی دو ساعت بعد زنگ زدی گفتی به نظرم کلا برای روز شنبه بیرون بریم. از نظر من هیچ اشکالی نداره. ما همش تو اتوبوسیم. پس بهتره بزاریم برای روز شنبه جواب شنیدی که بهت پیام میدم. یخورده بعدش واتساپ بهت پیام دادم کلی منتظر موندم، جوابی نیومد. وقتی فهمیدم،منتظرم نیستی خواستم بیشتر از این ناراحت نشم، خوابیدم...
+ به نظرم همه آدما فکر خودشون  به غیر ازمن...  از خودم خیلی بدم اومد که اکثرا نادیده گرفته میشم...چرا هر خواسته ای تو داری، من قبول می‌کنم اما تو با من خیلی موذیانه رفتار می کنی.میدونم اگه بهت بگم توجیه می کنی. بعدش میگه اگه می گفتی من نمی رفتم. ولی وقتی می دونستی که قراره با هم بریم بیرون فلانی بهت پیشنهاد عکاسی کرد قبول کردی. بدون اینکه به من فکر کنی.
یاد زهرا بخیر معتقد بود آدما فکر پیشرفت خودشون هستند و منفعنت شون. رفاقت الکی ترین چیز دنیاست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

فراموشی...

از یک جا به بعد دوست نداری نشانه ای از خودت در زندگی کسی ،فضایی،‌مکانی،اداره ای جا بگذاری.
دوست داری وقتی می روی از ذهن ها پاک شده باشی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

هوای حوصله ام ابری است...

یادته 13 خرداد 96 با هم شروع کردیم. هر سه مون خسته، غمگین، باترس و اضطراب،با دل هایی شکسته و روح های زخمی در اوج مخالفت و کارشکنی بقیه یا علی گفتیم و امدیم پای کار...

به هم قول دادیم چیزی رو از هم مخفی نکنیم، هوای هم دیگه رو داشته باشیم، برا هم دیگه نردبون بشیم و مهم تر از همه هیچوقت هیچوقت مثل فلانی نشیم...

نمی دونم از کی به هم بی اعتماد شدیم ولی دقیقا روز دوم شهریور شما پا روی همه قول هامون گذاشتی و به رفیق جان گفتی نیا و منم مجبور به انتخاب کردی... من هم در اوج ناباوری تو و بقیه رفیق جان رو انتخاب کردم. شما هم بعد از شنیدن نظر من حرف هایی رو گفتی که در نظرم دود شدی و مردود شدی، تموم شدی...

پ.ن: بعد از گذشت این همه روز هنوز حالم خیلی خیلی بده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

آدم خوب های یواشکی...

رفیق جان نیازمند یک حال خوب بود. به او پیشنهاد کردم پیش آقی ه برای مشاوره برود. از ماه رمضان تا الان جلسات شان ادامه دارد. تشخیص ایشان افسرگی حاد بود.به پیشنهاد آقای ه هم زمان، به یک روانپزشک هم مراجعه کرد تا درمان بهتر انجام شود. پس از مدتی رفیق جان پیشنهاد کرد که من هم پیش آقای ه بروم تا ضمن دادن تست شخصیت ،شادی گذشته را هم به خودم برگردانم.

اولین بار روز دوشنبه  بیست و سوم تیرماه به او مراجعه کردم. وقتی به او گفتم دوست دارم به کسی همه ناگفته هایم را بگویم و پس از گفتن و شنیدن، این آدم پودر شود؛ زد زیر خنده... گفت یاابوالفضل! گفت الان باید یه بمب بیاری که من بعدش پودر بشم... از قسم مشاوران گفت... از سیزده سال سابقه مشاوره اش و... گفت بذار سوال  بپرسم تا یخت باز شود... تا آخر یخم کامل باز نشد ولی دیوار بلندبی اعتمادی من به این آدم تا حد زیادی خراب شد. جلسه دوم دوباره بخش دیگری از این دیوار ریخت. حرفی را گفتم که تا الان جرات نداشتم به کسی بگویم و او با حرف هایش به من کمک کرد تا راحت تر شوم...

جلسه سوم با رفیق جان یک جلسه مشترک داشتیم. بی پروا سوال می پرسید و من مردد جواب می دادم. بزرگترین راهنماییش به ما این بود که آدم های عیب جوی دوربرمان را به پاسخ گویی در قیامت دعوت کنیم...

+پ.ن1: دوست دارم جزییات را هم بنویسم ولی شاید رفیق جان خوشش نیاید...

پ..ن2: خیلی آدم جذابی بود. دوست دارم چندروز زندگیش را بدون سانسور تماشا کنم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

دل شکستن هنر نمی باشد

امروز با هاجر رفتیم خرید. علاوه بر مقوا،دوتا اسپیکر شبیه لامپ هم خریدیم. وقتی تو مغازه بودیم زهرا زنگ زد به هاجر و ازش خواست که براش قیمت چندتا جنس رو بگیره. البته که هاجر خسته بود و قبول نکرد. من اما به هاجر نگفتم که وقتی اسم زهرا رو گوشیت دیدم، چقدر حالم بد شد، نگفتم این آدم تو شبی که من بهش پیام دادم هر چی از دهنش در امد به دوست جونی گفت، نگفتم با این که عزادار بودم بهش زنگ زدم که از دلش دربیارم اما جوابم رو نداد و احساسم رو نسبت به خودش برد تو کما...

تو مسیر برگشت هاجر از رنج هایی که داشت با من حرف می زد؛ مثل ترسیدنش از خرید و دچار شدنش به استرس مخصوصا جایی که دفعه اول میره... خواستم فضا رو عوض کنم گفتم بیا از یه چیز دیگه حرف بزنیم. گفت زهرا دعوتش کرده که فردا بره آتلیه ش که با هم دیگه گل درست کنن؛ شما هم بیا بریم کمک. من با صراحت گفتم نمیام و البته بعدش هم از این صراحتم پشیمون شدم...

دیگه نمی شنیدم هاجر چی می گه. دوباره یاد زهرا افتادم و حرفاش. حرفایی که درباره دوست جونی گفته بود، حرفایی که در مورد هاجر و زهره و بقیه بر وبچه های مرکز می زد... همیشه فقط نداشته های دوست جونی و هاجر و زهره رو می دید...

غصه م شد که یه آدم که هنوز به هیچ جا نرسیده، دچار غرور می شه. چقدر بد که یه آدم بقیه رو به چشم نردبون نگاه می کنه برا بالا رفتن و وقتی رسید بالا نردبون رو رها می کنه...

 

+ هر چی تلاش می کنم زهرا رو ببخشم نمی تونم. دارم به بدترین راه ممکن فکر می کنم یعنی این که قیدش رو بزنم و فقط به چشم یه آدم آشنا بهش نگاه کنم نه یه دوست...

+ کاش تو که ادعا می کردی هنر رو می فهمی، این قدر راحت دل آدما رو نمی شکستی... دل شکستن تاوان داره عزیز

+ یه روز می بینمت که رفاقت با فلانی برات گرون تموم شده.

+ می دونم خیلی بی سروته نوشتم اما احتیاج داشتم برا یه نفر خیلی سربسته تعریف کنم، نمی خوام نظر کسی نسبت به زهرا عوض بشه برا همین برای بیان گفتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست...

روز پنج شنبه یکی از پسر عموهایم بر اثر ایست قلبی فوت کرد.

مردی که همیشه با شوخی و بذله گویی فضا را تغییر می داد؛ حالا دیگر نبود.

مردی که در تمام عمرش زحمت کشیده بود و دست دیگران را گرفته بود، حالا دیگر نبود...

پسر عمو موقع وضو گرفتن برای اقامه نماز صبح در آغوش دو فرزندش و جلو چشم همسرش جان داد و حال آن ها را فقط خدا می داند.

هنوز صدای گریه ها و فریادهای بابای دو پسرش در گوشم پیچیده، هنوز خمیدگی یک مادر و شکستگی یک همسر در جلوی چشمم است...

 

+آدم ها را قبل از رفتن شان دریابید... قبل از تمام شدن... قبل از...

+کاش هیچوقت مامان و بابا ها تموم نمی شدن...

+فکر کنم عنوان از سهراب سپهری باشه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

...

این روزها به هر دری می زنم، بسته است... نکند همه درهای دنیا را بسته اند و من الکی منتظر باز شدن هستم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی

من پریشان تر از آنم که تو می پنداری

من اگه برات مهم بودم امروز قبل از رفتنت به دفتر می آمدی دیدنم.

من اگه برات مهم بودم مجبورم نمی کردی که بیام دفتر تا نمک روی زخمم بپاشی.

من اگه برات مهم بودم یه وقتی تو هفته رو کنار میذاشتی برام. نه این که منتظر بشی که وقتی یه روزی مسیرت به این طرف ها خورد، بیای سراغم.

من اگه برات مهم بودم امروز رو از دلم در می آوردی نه اینکه طلبکار بشی.

حواست هست که داری با من نامهربونی می کنی؟

حواست هست داری بهم این حس رو منتقل می کنی که برات فقط نقش ایبوپروفن دارم؟

میدونم حواست نیست اما کاری هم نمیتونم انجام بدم...

 

+ عنوان از فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب کاظمی