امروز با هاجر رفتیم خرید. علاوه بر مقوا،دوتا اسپیکر شبیه لامپ هم خریدیم. وقتی تو مغازه بودیم زهرا زنگ زد به هاجر و ازش خواست که براش قیمت چندتا جنس رو بگیره. البته که هاجر خسته بود و قبول نکرد. من اما به هاجر نگفتم که وقتی اسم زهرا رو گوشیت دیدم، چقدر حالم بد شد، نگفتم این آدم تو شبی که من بهش پیام دادم هر چی از دهنش در امد به دوست جونی گفت، نگفتم با این که عزادار بودم بهش زنگ زدم که از دلش دربیارم اما جوابم رو نداد و احساسم رو نسبت به خودش برد تو کما...

تو مسیر برگشت هاجر از رنج هایی که داشت با من حرف می زد؛ مثل ترسیدنش از خرید و دچار شدنش به استرس مخصوصا جایی که دفعه اول میره... خواستم فضا رو عوض کنم گفتم بیا از یه چیز دیگه حرف بزنیم. گفت زهرا دعوتش کرده که فردا بره آتلیه ش که با هم دیگه گل درست کنن؛ شما هم بیا بریم کمک. من با صراحت گفتم نمیام و البته بعدش هم از این صراحتم پشیمون شدم...

دیگه نمی شنیدم هاجر چی می گه. دوباره یاد زهرا افتادم و حرفاش. حرفایی که درباره دوست جونی گفته بود، حرفایی که در مورد هاجر و زهره و بقیه بر وبچه های مرکز می زد... همیشه فقط نداشته های دوست جونی و هاجر و زهره رو می دید...

غصه م شد که یه آدم که هنوز به هیچ جا نرسیده، دچار غرور می شه. چقدر بد که یه آدم بقیه رو به چشم نردبون نگاه می کنه برا بالا رفتن و وقتی رسید بالا نردبون رو رها می کنه...

 

+ هر چی تلاش می کنم زهرا رو ببخشم نمی تونم. دارم به بدترین راه ممکن فکر می کنم یعنی این که قیدش رو بزنم و فقط به چشم یه آدم آشنا بهش نگاه کنم نه یه دوست...

+ کاش تو که ادعا می کردی هنر رو می فهمی، این قدر راحت دل آدما رو نمی شکستی... دل شکستن تاوان داره عزیز

+ یه روز می بینمت که رفاقت با فلانی برات گرون تموم شده.

+ می دونم خیلی بی سروته نوشتم اما احتیاج داشتم برا یه نفر خیلی سربسته تعریف کنم، نمی خوام نظر کسی نسبت به زهرا عوض بشه برا همین برای بیان گفتم...